من عاشق تمام آن نکبتیها بودم. عاشق ابرقهرمانهایی که خاستگاهشان نکبت بوده. شاید چهار ستاره محبوب چمنهای زندگیام همین دیهگو و ریوالدو و کالینز جانز و گارینشا بودند که عکسهای نکبتیشان کمی دورتر از تصاویر سیاهقلم چهگوارا و بهرام صادقی (نویسنده) روی دیوارهای آغلام بود.
دیهگو از شهر نکبتی ویلافیوریتوی آرژانتین میآمد. هنوز نمیدانم به آن اتاق نکبتی که به همراه خانواده هفت نفرهاش در آن میلولیدند سر میزند یا نه. اتاقی که دوزار تسهیلات بهداشتی در آن نبود و قشنگ یادم هست که میگفتند دیهگوی خردسال در شبی از شبهای نکبتیاش در چاهی لبالب از کثافت غرقه شده بود. میگویند در آن حیص و بیص فقط صدای عمویش را میشنید که داد میزد «دیهگو، دیهگو، سرت را بالاتر از کثافتها نگهدار.»
خودش وقتی بزرگ شد، وقتی به بت بزرگ جوانهای نکبتی عصر عصیان جوانها بدل شد همین خاطره را بارها و بارها به ژورنالیستهای نکبتی ناپل گفت: «خوب به خاطر دارم که چگونه در میان انبوهی از مدفوع انسانی دست و پا میزدم. آسان نبود. نه، آسان نبود.»
سالها بعد یک روزنامه آرژانتینی به دستم رسید که در آن «خوزه تراتی» یکی از همسایگان نکبتی خانواده مارادونا، از پسرکی پابرهنه یاد کرده بود که تنها تفریحش دویدن به دنبال توپ در کوچههای تنگ و خاکی بود که همیشه، ادرار اهالی نکبتیاش در وسط آنها جاری بود. تراتی آن روزهای نکبتی را با این تصویر به یاد آورده بود: «دیهگو پیراهنی به تن نداشت و از بوی غلیظ آمونیاک چندشاش نمیشد». شاید همین روزهای نکبتی است که قد کشیدن اساطیر مدرن را رمزآلود میکند.
کنار عکس دیهگو، تصویر یک ستاره آبله روی برزیلی بود که انگار زندگی، صورتش را در اوج جوانی شخم زده بود. هنوز دندانهایش نکبتی بودند. هنوز صورتش شیار داشت. اینها یادگار ابدی فقر بود. یادگار ابدی روزهای نکبت که سوءتغذیه باعث میشد نه تنها بیشتر دندانهایش را از دست بدهد بلکه شیارهای عمیقی از فقر مفرط خانوادگی، بر صورتش خط انداخت. وقتی حتی مرد سال اروپا (1999) شد یادش نرفت ، حتی در روزی که فلامینگو ازش دعوت کرد، مسیر خانه نکبتیاش تا باشگاه را پیاده رفت و هرچی ته جیبهایش را گشت دو تا بلیت اتوبوس پیدا نکرد. هنوز بریدهای از نشریه معروف برزیلی را دارم که از روزهای نکبتی این پسرک چپدست نوشته بود: «من و پدرم مدتی را در مزرعهای در حاشیه ریو به عنوان «گاو انسانی» کار میکردیم، گاو آهن سنگینی را به خود میبستیم و زمین را شخم میزدیم.»
- کنار عکس دیهگو و ریوالدوی نکبتی، یک سیاهپوست قدر قدرت نکبتی عضو باشگاه فولام هم بود. چشمهای بیپناهی که پدرش را در شش سالگی در جنگهای داخلی لیبریا از دست داده بود و با مادر و برادرش در اتاقکی زندگی میکردند که از بیم جانشان حتی نمیتوانستند کنار پنجره کوچک، به ماه و ستاره بنگرند. پیش از آنکه به کمپ پناهندگان روتردام بگریزند و پاسپورت هلندی بگیرند در آن اتاقک نکبتی تمام دار و ندارش یک جفت زیر پیراهن نکبتی پاره پوره بود.
- کنار عکس دیهگو و ریوالدو و کالینز نکبتی البته تصویری هم از یک ستاره دائمالخمر نکبتی بود که روی دست تکنیک او، ساحری نیامد. «گارینشا»ی نکبتی را هم بد دوست داشتم. دارنده دو جام جهانی و ستاره بیبدیل دهههای 50 و 60 میلادی. از روزگار نکبتیاش در زاغههای ریودوژانیرو، رمانها میشد نوشت. اسطوره نکبتی من در خیابان بزرگ شد و در چشمان لوچ بدکارهها پناه داده شد. وقتی از اسب افتاد، «موادی» شد. مادرزنش را در یک تصادف اتومبیل کشت و هنوز به 50 سالگی نرسیده بود که یک شب، آنقدر زهرماری خورد که تمام.
- دیگر از بهرام صادقی و چهگوارا چه بنویسم؟ هرچه من قد میانداختم آن شش مرد افتان و خیزان روی دیوارهای اتاقم درهم میلولیدند و باور میکردم که تمام آن بهبههای تحسینآمیز من که دوست میداشتم هر شش تایشان در یک آن به یوزپلنگی سلحشور یا عارفی دلخسته بدل شوند سبب اضمحلال آنان میشد. گمان میکردم ستاره موجودی پر از خون و گرما و حساسیت است و کیفیت نادری دارد که میتواند با حرکات دست یا پایش قلبت را از توی سینهات بیرون بکشد. گمان میکردم ستاره، وضوح فکری استثنایی دارد با کمترین عصبیت و بیشترین تمرکز. گمان میکردم ستاره وقتی به میدان میرود میتواند همان نقالی باشد که هنگام قرائت شاهنامه، خود تبدیل به سهراب یل میشود. گمان میکردم ستارهها برای بالا رفتن از نردبام نکبتی، فقط دو راه دارند: یا رها کردن دلت یا دو دستی چسبیدن به پایههای نردبام، اما نمیدانستم که آنها ناخنهای نازکی دارند. گوش کن! این صدای شکستن ناخن قهرمان است.
حالا من این قهرمانان پستمدرنی که انگشتان ظریفشان را هر روز با ناخن مصنوعی زینت میدهند کجای دلم بگذارم؟
نشستهایم توی کوپه ستاره ایرانی. نام اسطورههای مرا میپرسد. فقط دیهگو و ریوالدوی نکبتی را میشناسد. حتی اسم چهگوارا و بهرام صادقی به گوشش نخورده. حالا من نام اسطورههایش را میپرسم. دیوید بکهام و ساسی مانکن... را تازه نام برده که تلفن همراهش زنگ میزند. میگوید واییی. میگوید الو. میزند روی پخش. صدای نالانی از ته چاه میآید. التماسش میکند که در این روزهای آخر زندگیاش بیاید ملاقاتیاش. این آخرین آرزوهای روزهای سرطانیاش است. میگوید تازه از شیمیدرمانی آمده. یک کمی در نکوهش زندگی نکبتی، شاعرانگی میکند. از عشقی ندیده سخن میگوید که تمام شبهایش را نکبتی میکند. التماسش میکند که به دیدنم بیا: گوسفندانت را نزدیکتر بیاور چوپان. برهام بیپناه است. ستاره دپرس، گوشی را قطع میکند: دیدی؟ چهار ماه است زندگی برایم نگذاشته. دلم نمیآید تلفنهایش را جواب ندهم. وقتی هم میدهم این جوری دپرس میشوم. میخواهم به دیدارش بروم. این تنها کاری است که از او ساخته است اما از ریزش جنگل پلکها و گیسوان بافته زلیخاهای جهان، دچار فوبیا میشود. میترسد. هول میشود. این را راحت میگوید. میگوید از همان بچگیام میترسیدم از عروسکهایی که موهایشان میریخت، دستهایشان قطع میشد، تیله چشمهایشان در میآمد. دست دست میکرد که چگونه دلداریاش دهد. میگفت اینجور وقتها همه تسکین دادنها مصنوعیاند. خداحافظی که کردیم، رفت سمت گل فروشی دیباجی. یک دسته از رزهای صورتی را سفارش داد و خواهش کرد که خوشگل تزئیناش کنند، به خاطر ضیافت مقدسی که اولین و آخرین دیدارشان است. عصر زنگ زد. دمغ بود. نا نداشت دو تا واژه فریبکارانه برایم ردیف کند. داشتم دلداریاش میدادم که قوی باش. تو مرد روزهای سختی. چشم ملت به ساقهای توست. دنیا پر از این عروسکهای سرطانی است. به مردمک چشمهایش نگاه نمیکردی کاش. به کابوسهایش فکر نمیکردی کاش. به عکسهای کودکیاش و نسخههای شیمی درمانیاش نگاه نمیکردی کاش... که یکدفعه داد زد بس کن بابا. بس کن. هیس هیسس. عین آدمهای خشکیده و ترشیده بود. گفت: کجای کاری؟ رفتم دیدنش. خدا خدا میکردم حالم بد نشود. زنگشان را که زدم آمد دم در. نه رنگش گچ بود، نه بیگیسو بود، نه خزان زده بود و نه با مرگ میجنگید. خشکم زد. باربی نکبتی قاه قاه میخندید. همه جور کلک برای جلب ترحم دیده بودم، الا حضور اغفالآمیز یک باربی در جلد شیمیدرمانی! دسته گل را انداختم توی جوب و برگشتم. راستی گفتی بهرام صادقی کی بود؟
حال دیهگو را داشتم وقتی در چاهی لبالب از ضایعات انسانی غرقه شده بود. حال ریوالدو را داشتم؛ وقتی گاوآهن مشترک به خود و باباش میبست. حال گارنیشا را داشتم وقتی خودش را با انگور کشت. حال چهگوارا را داشتم وقتی در جنگلهای بولیوی گم شد و حال بهرام صادقی را داشتم وقتی جلوی کافه نادری به ساعدی گفت وایستا بروم از آن ور خیابان سیگار بخرم... و دیگر هرگز برنگشت و سنگرش پر از قمقمههای خالی ماند.
منبع: تماشاگر
نظر شما